بزرگداشت خاطره 15 خرداد سال 42 هیئت قاسمی سرپله
شعری که بوی خون می داد
چون نزدیک به روز 15 خردادیم، قرار هست نشریهای چاپ کنیم و در آن فعالیت هیئتهای کاشان را در زمان انقلاب بررسی کینم. به هر کوچه و پسکوچهای رفتیم، دیدیم که هیئت قاسمی سر پله، جرقهی فعالیتهای هیئتی را بین همه هیئت ها زده؛ زمانی که سال 42 دسته حماسه را به طرف بازار راه انداخته. ما در مورد اینکه، چرا این کار را کردید و چطور شد که این کار را کردید یک سری اطلاعات می خواهیم. چه کسانی همراهیتان کردند؟ چه کسانی مخالفت کردند؟ برای ما تعریف کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات. 15 خرداد سال 42 نوحه خوان ما، رضا رضوانیان بود که مرحوم شدند. از بزرگان هیئت ما، علی آقای یادگاری، عباس رهبری که ناظر هیئت بود، حاج عباس فتاحی، حاج اکبر داوودآبادی جزو هیئت امنا بود که فوت شدند، حاج محمد غفار که زنده است، آقای حاج محمد جهان آرایی؛ باید بشناسیدش.
مسئول هیئت بازارند. ایشون هم جزو هیئت بود. شعر رو هم يکي از بچههای هیئت خودمان به نام محمد سیاحی با آقای رضا رضوانیان که نوحهخوان ما بودند از تهران آوردند. به خاطر قضیهی حوزه علمیه که آخوندها رو از بالای پشت بام حوزهی علمیه به پایین میانداختند و آن اتفاقها افتاد، این شعر را
گفته بودند:
قم گشته کربلا، هر روزش عاشورا، فیضیه قتلگاه
شد موسم یاری مولانا الخمینی
یا صاحب الامر عجل ظهورا
که با فشار زیاد انتظامی هم روبرو بودیم. هر ده، بیست قدم که به بازار نزدیک میشدیم شاید 500 نفر به ما اضافه میشدند.
از خود مسجد راه افتادید؟
بله از خود مسجد. مأمورین جلوگیری میکردند ولی خوشبختانه رئیس شهربانی اون زمان- هر کس هست، اگر زنده است خدا سلامتیاش بدهد و اگر مرده خدا بیامرزدش- دستور تیراندازی هوایی داده بود. پشت سر ما از اول پانخل تا میانه چال، دائم به سقف بازار تیراندازی میکردند. چند نفر از تودهایها هم قاطی جمعیت ما شده بودند و ما مواظب بودیم تا مغازهای آتش نزنند؛ ما میشناختیمشان.
تودهایها با شما همراه بودند؟
نه، میخواستند مغلطه کنند؛ ما میشناختیمشان. چند نفر از از بچهها را گذاشته بودیم تا کنترلشان کنند و مراقبشان باشند و اگر خواستند حرکتی کنند، جلویشان را میگرفتند بالاخره شعر را خواندیم و تا آخر بازار رفتیم. رئیس شهربانی و رئیس اطلاعات خواستند که شعر را عوض کنیم. ولی ما ادامه دادیم. چند تا از بچهها را دستگیر کردند؛ علی آقای یادگاری را تبعید کردند.
به خاطر همین قضیه؟... آقای یادگاری چه ربطی به این مسأله داشتند؟
کارگردان هیئت بود. توي بازار هم مغازهی عطاری داشت؛ کنار کاروانسرای نو یک مغازه عطاری داشت که حالا فرش فروشی شده... چند نفری را دستگیر کردند. حاج حسن و عباس خیاط و... چند روزی هم بازداشت بودند. بعد همه را آزاد کردند ولی علی آقای یادگاری را گفتند که دیگر نباید در کاشان زندگی کند. ایشان هم به تهران رفتند و همان جا فوت کردند.
این دستهای که راه انداختید چند روز بعد از واقعه 15 خرداد بود؟
فاصلهای نداشت؛ نزدیک عاشورا بود. ما هم این شعر را در عاشورا خواندیم و به طرف بازار رفتیم.
یعنی عاشورای بعد از 15 خرداد 42 این دسته را به طرف بازار راه انداختید؟
اون سال 15 خرداد مصادف با 12 محرم بود. بازار قدغن بود کسی اجازه نداشت برود.
برای همهی هیئتها بازار قدغن بود؟
عرض میکنم خدمت شما، هیئت رفتن به بازار از 60 سال پیش قدغن بود. 50 نفری از هیئتیهای ما «هم قسم» شدند؛ گفتند ما سوم محرم همیشه میرفتیم بازار سینه میزدیم، امسال هم باید برویم. 49 نفرمان هم که کشته بشویم، حتی یک نفرمان هم اگر شده، باید به پانخل برود و سینه بزند.
بازار چه اهمیتی داشت؟ چرا میخواستید به بازار بروید و سینه بزنید؟
بازار محلی است که همه جور آدمی به آن میآید. وقتی مطلبی گفته میشد، به همه فهمانده میشد و آگاهی پیدا میکردند. به خاطر همین ما تصمیم گرفتیم به بازار برویم. خلاصه به طرف بازار حرکت کردیم. شعر آن روز هم این بود:
شیعیان هنگامه محشر به پا شد
چون حسین وارد به دشت کربلا شد
این را کی خواندید؟
60 سال پیش؛ وقتی ممنوعیت بازار رفتن را شکستیم.
چه سالی؟
درست یادم نیست.
یعنی قبل از 15 خرداد دیگه؟
بله، 15 خرداد که 48 سال پیش بود. 60 سال پیش قدغن را شکستیم و رفتیم و سینه زدیم. در کاروانسرای امین الدوله، مأمورها، هماهنگ کرده بودند که درهای کاروانسرا را روی ما ببندند و مقصرها را دستگیر کنند و عزاداری را خاتمه دهند. خدا حاج ماشاءالله سبکبار را رحمت کند. هیئتی بود و کاسب بازار و مورد اعتماد بازاریها؛ گریه کنان آمد و خبر داد که میخواهند درها را روی ما ببندند و عزاداری را قطع کنند. ما هم دم گرفتیم و به سمت میانه چال آمدیم با همان شعر. رئیس شهربانی گفت خواهش میکنم ادامه ندهید و از اینجا به بعد آرام سینه بزنید و بروید اما شعر را هم عوض نکردیم و به مسجد میدان رفتیم و از آنجا به طرف محل آمدیم.
رئیس کل شهربانی اون روز، ابراهیمخان ضرابی بود. برادرش هم مصطفیخان رئیس اداره آمار بود که بچه محل ما بودند. رفتیم به مصطفیخان گفتیم که به بچههای ما کاری نداشته باشند. بعد از آن به ابراهیمخان اطلاع داد و او هم از رئیس شهربانی پرسید که آیا هیئتیها خرابکاری کرده اند؟ غارت کردهاند؟ مغازهای به هم ریختهاند؟
گر نه که مزاحمشان نشوید. کار بدی نکردهاند؛ فقط عزاداری کردهاند. آن روز، اون بچه محل به درد ما خورد. بعد از این حرکت ما، اجازه دادند هیئتها، 2 روز به بازار بروند؛ تاسوعا و عاشورا. کل دهه را اجازه نمیدادند. تا بعد که انقلاب شد و...
آن روز جز هیئت قاسمی، هیئت دیگری هم بود که به شما کمک کند؟
هیئتی نبود. ولی مردم بودند. به نام هیئت کسی نبود.
مثلا هیئت مشدیهای مسجد جمعه تو این برنامه شرکت نداشتند؟
نه، اصلا، آن ها همیشه از شاه طرفداری میکردند. مشدی - خدا بیامرزدش - میگفت: «من فدایی شاهم». میخواست پسرش رو جلوی شاه بکشد!
مردم چقدر به هیئت مشدیها که اینجوری طرفدار شاه بودند، میرفتند؟
بالاخره همه جا، همه جور آدمی داره. هر کسی هم یه نفوذی روی مردم داره. البته جمعیت به آن صورت با اینها هماهنگی نمی کردند. کاشان شهر دارالمومنین است. مردم تعصب دینی دارند. یادم میآید وقتی بچه بودم، روضه خوانی هم قدغن بود ببخشید اینها رو اضافه میگم! ما یه «آقا» داشتیم به نام آقا نورالدین یداللهی که پیش نماز مسجد ما بود. همسایه ما هم بود. ایشون در خانهشان روضهخوانی راه میانداخت. در خانه رو هم میبست. یه نفر رو (آشنا) پشت در میگذاشت، آشناها و دوستان میآمدند در میزدند خودشان را معرفی میکردند، وارد خانه میشدند و عزاداری میکردند.
چرا عزاداری ممنوع بود؟
قدغن بود، رضاشاه قدغن کرده بود. هر کس عمامه داشت بر میداشت. اجازه نمیداد کسی عزاداری کند.
حاج آقا، در اون زمانی که خیلی از هیئتیها به شاه و این مسائل گیر نمیدادند، چطور شد که شما برای 15 خرداد دسته کشیدید؟ فضای داخلی هیئت رو میخوام بگید.
بچههای محله ما، مخصوصا بزرگترها، خیلی مذهبی بودند. مسجد میدان فیض، واعظ برای منبر میآورد و آنجا مرکز هیئت ما بود.
مسجد میدان؟
بله، مثلا ما آیت الله وحید رو که الان جزو مراجع هست تا ده سال برای منبر رفتن اینجا دعوتش میکردیم. این آخریها رفتند سراغ آقای وحید و ایشان گفتند نمیتوانند بیایند.
بچه ها خیلی گریه کردند برای اینکه مسجد را با مکافات آماده کرده بودیم. همه را قالی بسته بودیم برای جشن امام زمان. گلدانهای لاله را از خانه جمع میکردیم و میآوردیم.
آقای وحید خواب میبینند که امام زمان به ایشان میگویند که چرا دعوت اینها را قبول نکردی؟ ایشان که شمارهی چند نفر از بچهها را داشت، زنگ زده بود به بچههای تهران و گفته بود چرا رفتید پیش ارباب ما شکایت کردید و بالاخره آن سال را هم آمدند به هیئت ما که سال آخری بود که آمدند.
به جز آقای وحید چه کسانی میآمدند؟ آقای وحید حرف سیاسی هم میزدند؟
بله، البته شدید نبود. اما حرفش را میزد.
مثلا چه چیزهایی میگفت؟
مثلا راجع به بیحجابی و مسائلی که آن روز بود. ایشان اهل قم بودند. از کسان دیگر مثلا آقای محقق بود، خدا رحمتش کند، حاجی کریمی هم پیش نماز بود که اهل قم بود. مرد انقلابی و خوبی بود در مقبره آقا دفنش کردند.
از بین مردم، آشناها، هیئتیها کسی بود که مخالف کار شما باشد؟
یکی از بزرگان هیئت بود که البته مخالفت نمیکرد اما میگفت این شعری که میخوانید بوی خون می دهد. اگر میشود یک شعر دیگر بخوانید ولی بقیه قبول نکردند، همین. کسی که مخالفت نمیکرد؛ بچهها کاملا مطیع حرف بزرگان هیئت بودند.
شما در هیئت چه کاری میکردید؟
آن موقع من استکان جمع میکردم و پای سماور بودم.
رئیس هیئت چه کسی بود؟ بزرگان هیئت چه کسانی بودند؟
آقای شویدیان بود. میرزا محمدآقا قدرتی بود. میرزا علی آقا یادگاری که گفتم تبعیدش کردند. ناظم هیئت آقای رهبری بود.
میشه بفرمایید کدامشان در قید حیات هستند؟
هیچ کدام. همه فوت کردند. حاج اکبر داوودآبادی بود. حاج عباس فتاحی بود. حاج حسین فتاحی. حاج عباس قاسمی بود، میرزا قاسمی که فامیلیاش قاسمیه است، پدر شهید احسان قاسمیه.
این کار چطور ادامه پیدا کرد؟ امام که تبعید شد، هیئت چطور فعالیت میکرد؟ اخبار را میگفت؟ چه شعرهایی میخواند؟ چطور به انقلاب وصل شد؟
همیشه اعلامیه آقا را بچهها میآوردند برای ما میخواندند. کسی هم در محل ما نبود که با این کارها مخالفت کند. چون بزرگان ما همه موافق بودند. بچههای هیئت هم موافق بودند و مطیع بودند.
شما که آن روز این شعر را خواندید و سیاست را وارد هیئت کردید، اگر امروز بچههای هیئت بیایند و به شما بگویند هیئت را سیاسی نکن چه میگویید؟
هر زمانی یه جوری پیش میرود. هر زمانی، حکومتی روی کار است. الان هم ما، هم شما، هم آنهایی که رأس کار هستند دم از اسلام میزنند. میگویند «اسلام ناب محمدی». همه ما هم مطیع هستیم و پیروی میکنیم. به خاطر مذهب است و به خاطر حرفهایی است که اینها میزنند. ولی خب، جوری که گفته میشود، عمل نمیشود. ولی باز هم خدا را شکر. حالا شاید گاهی هم برای اینکه بهانه دست رسانههای بیگانه داده نشود، میگویند چیزی نگویید. جلوگیری میکنند از بعضی حرفها.
خیلی ممنون، اگر در تکمیل فرمایشاتتون، صحبتی هست بفرمایید.
روزی که آقا رو گرفتند، من در کارخانه ریسندگی کار میکردم. اگر صلاح هست بگم؟
بله، حتماً. بفرمایید.
یکدفعه آمدند و گفتند که آقا را گرفتهاند. ما سالن را تعطیل کردیم و شروع کردیم به گریه کردن. خدا شهید علی قدیرزاده را بیامرزد. روز 15 خرداد 42 کشته شد. رفتیم به خیابان و تودهایها هم بین مردم آمده بودند و میگفتند برویم به طرف دادسرا. میخواستند پروندههای خودشان را نابود کنند. ما قبول نکردیم. رفتیم به میدان فیض. گفتند که آقای سلیمانی و یثربی را بردند به کلانتری. همین کلانتری که حالا اینجا هست. ما با علی قدیر که کشته شد دویدیم به طرف شهربانی صاحب کشیک یه نفر بود به نام رضا بابایی؛ با ما رفیق بود. پرسید چرا آمدید؟ برایش توضیح دادیم که برای آقای یثربی و سلیمانی آمدیم. گفت به شما دروغ گفتهاند و ميخواستند شما را به داخل شهرباني بكشند. زود از اين جا برويد. تا رفتيم بيرون، رئيس شهرباني رسيد. مردم شروع كردند به سنگ و چوب زدن به رئيس شهرباني. او هم وارد شهرباني شد و دستور تيراندازي داد. چند نفر مجروح شدند. علي قدير هم كشته شد. ما روي يك تخت پشت كلانتري نشسته بوديم. علي گفت: تيرها به ما هم خواهد خورد؟ گفتم: ميزنند كه بخوره! تو هر طرفي كه من ميروم دنبالم بيا. از طرف ديگري نرو كه تير اندازي ميكنند. او به حرف من گوش نداد و به طرف كوچه آقاي يثربي رفت و تير خورد. من فرار كردم و يكي از بچهها به نام ناصر خدايي كه پايش مجروح شده بود را كمك كرديم تا با هم برويم. جلوي يك جيپ را گرفتيم، ناصر را سوار جيپ كرديم تا ببرندش بهداري.
شما با شهيد قديرزاده هم محلهاي بوديد؟
نه، همكار بوديم در كارخانه.
شما در كارخانه چه كاري انجام مي داديد؟
استاد مكانيك بافندگي بودم.
آن موقع چند سالتان بود؟
من 1311 به دنيا آمدم، آن موقع يعني 48 سال پيش...
32 سال مي شود.
شهيد قديرزاده هم 32 سالشان بود؟
تقريباً، يك سال كم يا زياد، هم سن و سال من بود.
در كاشان كسي هست كه ما بتوانيم در همين موارد با آنها صحبتي داشته باشيم؟ ميتوانيد كسي را به ما معرفي كنيد؟
كسي با ما نبود كه من بشناسمش. البته خدا رحمت كند آقاي رسول زاده را. ما جزو فدائيان اسلام بوديم.
جزو فدائيان بوديد؟ هيئت بنيالزهراء؟
نه، 7، 8 نفر از هيئتيها جزو فدائيان بوديم. اكبر ياحقي و من و...
حاج محمد رسول زاده آن زمان با شما به بازار آمدند؟
تو بازار بود، در ميانهچال به ما ملحق شد. آن جا مغازه داشت و با پسرش آمد.
قضيه آقاي رسول زاده در مورد دكتر سلیمان چه سالي بوده؟
سالش يادم نيست. همان روز بود كه در جلسه فدائيان اسلام، نواب صفوي را آورده بودند، رفتيم مسجد بالا بازار، ايشان منبر رفتند.
چه سالي؟
سالش يادم نيست. ده سال جلوتر از 42 بود شايد. نواب هر كس كلاه شابگاه داشت از روي سرش برميداشت. ميگفت اينها كلاه فرنگي است.
شخصيت هايي مثل نواب، چه كساني بودند كه به كاشان مي آمدند؟ مثلاً شهيد مطهري نيامدند؟
مطهري براي هيئت اصغريهاي پشت مشهد میآمد. البته آن روزها مردم اين قدر با سواد نبودند. مثلاً پاي منبر حاج كافي اين قدر جمعيت بود كه آدم سرش گيج ميرفت ولي پاي منبر مطهري شايد فقط 200 نفر بودند. حالا كم سوادها حداقل ديپلم دارند، و آن روز اكثراً بيسواد بودند.
آخوندهاي درباري آن موقع چه كساني بودند؟
يادم نيست. نمي دونم، حالا اسم يك نفر را بيخود بگم، يادم نيست.
مأمورهايي كه به شما كمك مي كردند، چه كساني بودند؟
همان روز سوم كه فهميده بودند ما ميخواهيم به طرف بازار برويم، آن روز خانهی سعيد روضهخواني داشتيم. همه مأمورها را فرستاده بودند آن جا كه هيئت حركت نكند. ولي هيئت راه افتاد. يك عده از پاسبانها اذيت ميكردند. عدهاي هم گريه ميكردند. شخصي بود به نام ماشاا... تالاري، استوار هم بود، بچّه نياسر. ميخواست پرچم را از بچّهها بگيرد. احمد قدير خدا سلامتياش بدهد، از عقب ماشاا... را بغل كرد. آن اطراف جاهايي بود به نام «كرآب». احمد، استوار را داخل كرآب انداخت.
حاج آقا خيلي ممنون كه وقتتون رو براي ما گذاشتيد. همين كه ما آمديم و نور صورت شما را ديديم براي ما كافي است.
ممنون كه به ما افتخار داديد. توي هر رشتهاي كه كار ميكنيد، اوّل نظرتان خدا باشد، بعد امام حسين، که نبازید. براي شخصی نباشد. معذرت ميخواهم كه اينها را ميگويم.
خواهش مي كنم، إن شاء ا...
علیرضا کریم
نشریه فرهنگی بیرق - هیئت فرهنگی عشاق الحسن (ع) ، کاشان - برای دریافت کل نشریه می توانید به بخش پیوند ها مراجعه نمائید .